رمان یک بار نگاهم کن 3
نوشته شده توسط : admin

 

از اتفاقاتی که توی فکرم افتاده بود کلافه بودم. دلم می خواست برگردم به چند هفته قبل زمانیکه این احساس مسخره شروع نشده بود.
چقدر راحت بودم تو خیال خودم سیر می کردم و فکرم دنبال شیطناتای رنگارنگی که ذهنم می رسید بود.
دلم می خواست با یکی حرف بزنم که کمکم کنه ولی کی؟
بابا و ماکان و که همین اول باید یه خط قرمز بکشم دورشون. مامان؟ اونم که هر وقت من خواستم حرف بزنم اول شروع می کرد از لباس و قیافه ام ایراد گرفن که من اصلا یادم میره چی می خواستم بگم.
وقتی ماکان و ارشیا از کنارم رد شدن مکث کردن و ماکان گفت:
چطوری؟
دیگه زیاد درد نمی کنه.
اگه بهتری بابا و ویلون بیمارستان نکن.
بیا اینم از داداشمون.
بابا بوق زد که ارشیا همینجور که سرش پائین بود گفت:
اینجوری خیالتون راحت میشه چیزی نشده. شاید هنوز اولشه دردش زیاد معلوم نیست.
حالا میمیری به نگاهم به من بندازی!
بابا دوباره بوق زد و من رفتم که سوار شم.ماکان و ارشیا هم سوار ماشین ارشیا شدن و از کنارمون رد شدن.
ترقوه مبارک ترک بر داشته بود. حالا چه جایم. چون نمیشد گچ بیگرن بانداژ کردن. و دستم و به گردن ثابت کردن.
دکتر می خواست برام دو روز استراحت بنویسه که بابا گفت. آخر ساله نزدیک امتحانتشه. همین امروز بسشه.
دکترم اصرار نکرد. فقط گفت مواظب باش ضربه نخوره.
بابا رسوندم خونه وقتی پیاده شدم گفت:
مواظب باش مامانت هول نکنه.
پوفی کردم و با حرص گفتم:
چشم اصلا نگران نباشین مواظب خودم هستم.
بابا خنده اش گرفته بود.
برو بچه تو می تونی از پس خودتبر بیای ولی مامانت حساسه.
زیر لب غر زدم:
حساسه! آره دیگه چهل و هشت سالشه عین دخترای چهارده ساله ناز نازیه.
چی داری میگی واسه خودت؟
هیچی.
چشم مواظب نور چشمتونم هستم.
بابا دیگه راحت خندید:
برو ترنج که مارو از کار و زندگی انداختی.
در و بستم و گفتم
خوشتون اومدا!
معلومه که نور چشممه پس چی فکر کردی!
دیگه حواسم بود شونه هامو بالا نندازم. باید یه چند روزی جلوی خودمو می گرفتم.
بابا رفت و منم زنگ و زدم.
زنگ و که زدم مهربان جواب داد:
کیه؟
منم منم مادرتون علف ادوردم واسه تون
مهربان خندید:
بیا تو وروجک!
مهربان جونم؟
جونم؟
مامان بیدار شده؟
آره تازه بیدار شده.
ببین من دستم باند پیچیه میشه یه جوری به مامان بگی منو دید هول نکنه.
خدا مرگم بده بیا تو ببینمت.
و صدای گذاشتن آیفون و شنیدم و رفتم تو.
این که بدتر کرد.
مهربان داشت می امد طرفم.
خدا منو بکشه چه به روز خودت آوردی؟
چیزیم نیست مهربون جونم. یه ترک ساده اس.
الهی من بمیرم. چیزی خوردی؟
بابا یه آب میوه واسم گرفت.
یه آب میوه الان که ضف می کنی که. بیا بریم تو.
و زیر دست سالمم را گرفت.
مهربان پام نشکسته ها دستم شکسته برا چی زیر بغلم و می گیری.
چکار کنم به خدا دلم آشوب شده اینجوری دیدمت.
حالا خوب شد گفتم به مامان بگو هول نکنه.
وای راس میگی یه کم صبر کن من بش خبر بدم فکر میکنه رفتی مدرسه.
پشت در وایسادم و گوش دادم. صدای مامان می آمد.
کی بود مهربان؟
ترنجه خانم
ترنج؟ مگه مدرسه نرفته. باز چه گندی زده فرستادنش خونه.
نه خانم مدرسه نرفته. صبح یه کم حالش خوش نبود آقا بردنش دکتر.
صدای مامان یه کم نگران شده بود:
چش شده بود؟
احساس کردم دیگه وقتشه. در و بار کردم و قبل از اینکه چشم مامان بم بیافته بلند سلام کردم.
سلام سوری جون!
مامان که با شنیدن صدام انگار یه کم از نگرانیش کم شده بود گفت:
سلام...
ولی با دیدن دستم انگار رنگش پرید:
ترنج چه بلایی سرت اومده؟ تو مدرسه خوردی زمین.
بعد خودشو به من رسوند. و با نگرانی نگام کرد. یه حس خوبی داشتم. چون مامان خیلی کم نگران من میشد. فرصت و غنیمت شمردم و خودمو لوس کردم.
از شازده پسرت بپرس.
ماکان؟
مگه پسر دیگه ای هم داری؟ مامان راستشو بگو رو کن این داداش مارو.
ا دختره لوس درس حرف بزن.
چشم به روی چشم. بله جناب ماکان.
اون این بلا رو سرت اورده؟
خودمو ولو کردم رو مبل که درد پیچید تو شونه ام:
ای دستم!
مامان هول شد.
چی شد؟
اشک اومده بود تو چشمام.
یادم نبود. خودم انداختم رو مبل دستم درد گرفت.
مامان پوفی کرد و گفت:
به خدا ترنج دیونه ام کردی. عین شتر خودتو پهن می کنی رو زمین. زشته مامان یه کم یاد بگیر مثل خانما رفتار کنی!
بله مامان خانم دوباره شروع کرد. حوصله نداشتم یه مشت حرفای تکراری بشنوم. بلند شدم و مهربانو صدا زدم:
مهربون!
هر وقت می خواستم خودمو لوس کنم اینجوری صداش می زدم.از آشپزخونه اومد بیرون
جانم ترنج؟
من گشنمه صبحانه هم نخوردم. خیر سرم مربضما یه کم به ما برس.
چشم الان برات صبحانه میارم.
مامان داشت همینجور زل زل نگام میکرد:
چیه خوب؟
حالا درست بگو چی شد؟
منم جریان و برا مامان گفتم. مامان لبشو خیلی خانمانه گاز گرفت و گفت:
چکار کنم از دست تو آخه مگه آزار داری دختر.
بی حوصله بلند شدم و رفتم طرف آشپزخونه. مهربان برام میزو چیده بود. پشت سرم مامان اومد تو.
صبحانه مفصل و خوردم و رفتم طرف اتاقم. یادم افتاد از کت و شلوار ماکان. رفتم طرف اتاقش. هنوز همون جا آویزون بود.
برش داشتم. و برگشتم پائین بهتره از یک جنجال پیشگیری میکردم. ماکان رو لباساش خیلی حساس بود.
مامان!
چیه؟
من دارم بیرون!
مامان داد زد:
کجا با این دستت؟
جایی نمی رم می رم تا سر خیابون کت شلوار ماکان و بدم خشکشویی.
نمی خواد خودش می بره.
نه می خوام خودم ببرم.
ترنج لج نکن با این دستت.
بابا چیزیم نیست چرا اینقدر بزرگش میکنی مامان.
چی چی و بزرگش میکنی با این دست بانداز شده چه جوری میری!
چشمام و گرد کردمو گفتم:
مامان قله قاف که نمیرم. همین سر خیابونه. اینم فقط یه دست کت و شلواره.
مامان کلافه شد:
اوف اصلا هر غلطی دلت خواست بکن.
قربون این لحن مهرآمیزت سوری جون.
زهرمار و سوری جون!
خنده ای کردم و از خونه زدم بیرون.
آخیش جیم شدن از مدرسه چقدر حال میده. حتی اگه بخاطر ترک برداشتن ترقوه عزیزم باشه.
تا سر خیابون راهی نبود شاید پنج دقیقه.
با همون قیافه رفتم تو خشکشویی.
سلام آقا!
مرده از بین لباسهایی که توی کاور های پلاستیکی پیچیده بود بیرون اومد و گفت:
سلام بفرمائین؟
کت و شلوار و گذاشتم رو پیش خون!
مرد بویی کشید و گفت:
سم فروشی داره؟
با تعجب گفتم:
کی؟
صاحب همین کت شلوار.
نه چطور مگه؟
پس تو کار سم پاشیه؟
نه اصلا!
پس چرا لباسش بو امشی میده!
خنده ام گرفته بود.
آها! نه صب خیلی هول بود اشتباهی جای اسپری به خودش حشره کش زد.
مرده یه نگاهی بم انداخت و گفت:
به حق چیزای نشنیده.
کت و شلوار و برداشت و روی کاغذ یادادشت کرد:
بنام کی بنویسم؟
اقبال
بعد رسید و داد دستم.
کی حاضره؟
فردا صبح.
ممنون
به سلامت.
از خشکشویی زدم بیرون و برگشتم خونه. دستم یه کم درد گرفته بود. دکتر مسکن داده بود و گفته بود ممکنه دستت که سرد شد یه کم درد بگیره.
تا رسیدم خونه درد دستم بیشتر شده بود. جرات نمی کردم چیزی بگم. یواشکی یکی از مسکنایی که دکتر داده بود و خوردم و رفتم تو اتاقم.
حالا نمی دوستم لباسمو چه جوری در بیارم. پدرم در اومد تا تی شرتمو در آوردم تا دستم و بانداژ کنه چون یه کم تنگ بود. بعدم مانتومو بدون تی شرطم پوشیم. خدا روشکر اون خیلی تنگ نبود.
تازه شانس آوردم اونی که می خواست دستمو بانداژ کنه خانم بود. بابام رفته بود اون گوشه وایساده بود نگا نمی کرد.
برای اولین بار تو عمرم از باباخجالت کشیدم. چون مجبور شدم تمام لباسامو در بیارم تا خانمه بتونه دستمو ببنده. ولی بابا خودش فهمید رفت اون طرف پشت شو کرد به ما.
واساده بودم وسط اتاق و می خواستم لباسمو عوض کنم ولی یه دستی نمی تونستم. درو باز کردم و مهربانو صدا زدم.
مهربون!
از همون پائین جواب داد:
جانم ترنج!
بیا کمکم بده لباسمو عوض کنم.
مهربان هول هولکی از پله اومد بالا.
به دستت فشار نیاری ترنج جان.
وقتی اومد تو اتاقم با دیدن طناب دار چشاش گرد شد و یهو گفت:
یا بسم الله. این چیه؟
از قیافه بهت زده اش خنده ام گرفت.
هیچی بابا جر دکور اتاقمه.
یه نگایی بم کرد که انگار داره به یه دیونه زنجیری ترسناک نگا میکنه.
چیه مهربون جونم؟
ترنج به خدا اینو بکن. ادم میبینه دلش یه جوری میشه.
اوف مهربان ولم کن دیگه من نمی کنمش بی خودی خودتو خسته نکن.
چشم از طناب بر نمی داشت.
مهربان جای زل زدن به این بدبخت بیا یه لباس که استینش کوتاه باشه خودشم حسابی گشاد باشه برام پیدا کن بپوشم.
مهربان یه جوری نگام کرد.
ترنج تو همش از این تی شرتای تنگ و ترش می پوشی مادر جان من که همچین لباسی سراغ ندارم.
راس می گفت. حتی یه دونه تاپ بی آستینم نداشتم که تنم کنم. اون تی شرتامم همه تنگ بودم.
حالا چکار کنم؟
می خوای از لباسای مامانت برات بیارم؟
چشام گرد شد؟
چیییی؟
خوب عزیزم الان دیگه چاره ای نداری.
پوفی کردم و گفتم:
صبر کن خودم بیام نری چه چیزی بیاری توش گم شم
از اتاقم بیرون اومدم و پشت سر مهربان از پله پائین رفتم.
مامان در حالی که گوشی و با شونه و سرش نگه داشته بود داشت ناخناشو سوهان میزد.
صداش کردم
مامان!
نگام کرد و با چشم پرسید چیه؟
من باید یکی از لباسای شما رو بپوشم. با این دستم تی شرتای خودم تنگن تنم نمیره.
مامان باچشم به اتاقش اشاره کرد و من و مهربان با هم رفتیم سراغ کمد مامان.
واقعا من نمی دونم مامان گیج نمیشه بین این همه لباس وقتی می خواد لباس انتخاب کنه.
روی تخت روبری کمد نشستم. مهربان هم مشغول گشتن شد. می خواست یه پیراهن بکشه بیرون که داد زدم.
دامن نداشته باشه مهربان عمرا بپوشم.
مهربان برگشت و گفت:
خوب لباسای مامانت همه دامن دارن. اگرم شلوار کت و شلواره. آخه مامانت کی شلوار پوشیده که بلوز راحتی داشته باشه.
اوف راس می گفت. من نمی دونم مامان چه جوری با این چیز مسخره به اسم دامن اینقدر راحت بود. خودم بلندشدم و تو کمد مامان سرک کشیدم.
مامان قدش خیلی بلند تر از من بود. بین لباساش یه پیراهن کوتاه نخی پیدا کردم که وقتی مامان می پوشیدش تا بالای زانوش بود. ولی برای من تا زیر زانوم. آستین نداشت و سر شونه ها اینقدر بلند بودن که تبدیل به یه استین کوتاه شده بودن.
پوفی کردم و گفتم:
مجبورم همین وبپوشم. مهربان مانتومو در آورد و لباس مامانو تنم کرد. بعد نگاهی بم انداخت وگفت:
وای ترنج به خدا مثل ماه شدی مادر چرا از این لباسا نمی پوشی.
در حالی که بی حوصله به طرف در می رفتم گفتم
چون خوشم نمیاد مثل ماه باشم می خوام شبیه خودم باشم.
مامان هینجور داشت با تلفن حرف میزد با دیدن من یه لحظه گفت
گوشی بعد منو صدا کرد.
ترنج!
ای خدا کی من راحت میشم؟
برگشتم و کش دار گفتم بله؟؟
مامان با دست اشاره کرد برم پیشش.
کلافه رفتم و جلوش وایسادم.
به خدا قیافه آدیمزاد پیدا کردی. چقدرم بت میاد. بچرخ ببینمت.
خودش مشغول چرخوندن من شد.
یادم نیست آخرین بار کی با دامن دیدمت فکر کنم شیش هفت سالت بود.
مامان ول کن تو رو خدا می خوام برم بخوابم.
مامان همین جور نگام می کرد.
می خوای برا خودت باشه
نه مامان من می خوام چکار این لباس گل و گشادو. الانم مجبورم.
مامان شاکی شد.
اه اه برو من و باش که دارم برا کی دل می سوزونم.
به طرف پله رفتم مامان با خودش غر زد و پشت تلفن گفت
نه ترنج دیوانه ام کرده همش تی شرت شلوار تی شرت شلوار. آرزو به دلم موند عین دخترا لباس بپوشه.
بقیه حرفاشونفهمدیم چون رفتم تو اتاقم و در و بستم.
توی آینه اتاق به خودم نگاه کردم. موهامو دم اسبی بسته بودم. گل سرم و باز کردم و مشغول براندازد کردن خودم شدم.
موهام از شونه هام رد شده بود. رنگ قهوه ایشون کاملا مشخص بود. چشمامم قهوه ای روشن بود ولی یه خط تیره دور تا دورشو گرفته بود وانگار چشمام دور رنگ بود. چشمام مورب و به طرف بالا کشیده شده بودن. بینی کشیده بود دهنم نه بزرگ نه کوچیک. وقتی هم می خندیدم روی یه لپم سوراخ میشد.
هیچ وقت از قیافه ام شاکی نبودم. به نظر خودم کاملا عادی و طبیعی بود. تو فامیل از من خوشکل ترم بود. اصلا قیافه برام مهم نبود. الانم نمی دونم چرا داشتم خودمو برانداز می کردم.
لباس مامان با اینکه گشاد بود ولی به تنم نشسته بود. زمینه اش قرمز بود و طرحای توش عین مخلوط شدن چند تا رنگ که توی هم پیچ و تاب خورده باشن.
موهامو شونه کردم و ریختم روی شونه ام. جلوی موهام کوتاه بود و یه فرق کج باز کرده بودم به طرف راست که باعث میشد موهام تا روی ابروی سمت راستمم بیاد. گاهی وقتا نصف چشمم و می گرفت.
مامان همش از این کار من حرص می خورد.
منم یه وقتایی که می خواستم لجو در بیارم موهامو کامل می آوردم رو چشمم.
از بررسی خودم دست برداشتم و برس و پرت کردم روی میز.
کنترل و برداشتم و دستگاه و روشن کردم. بعدم رفتم سراغ کمدم و یه شلوارک پیدا کردم و پوشیدم. چون میدونستم با این لباس آبرو برام نمی مونه. اصلا نمی تونستم با دامن مثل ادم بشینم برای همین نمی پوشیدم.
آروم روی تختم دراز کشیدم. مونده بودم این دوهفته که باید دستم بسته باشه چکار کنم. هر بار مجبورم برا لباس پوشیدن از یکی کمک بگیرم.
فکر کنم مسکنه داشت اثر میکرد چون کم کم خوابم گرفت و دستگاه و خاموش کردم و بعد خوابم برد.
نمی دونم چقدر خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم حسابی گشنه ام بود. ساعت نزدیک سه بود.
معلومه واسه چی گشنمه.
جلوی آینه وایسادم و موهامو شونه کردم.
حالا بیا و درستش کن. یه دستی چه جوری موهامو ببندم.
مجبور بودم بازشون بزارم گرچه زیاد با موی باز راحت نبودم.
فرقمو خوب کج کردم که باز موهام از روی چشم راستم رد شد. با حرکت سر یه کم عقب بردمشون و از اتاق بیرون زدم.
دست و صورتم و شستم و رفتم پائین.
خبری از نهار نبود حتما خورده بودن و جم کرده بودن. صدای حرف از توی پذیزائی می آمد. سرک کشیدم.
وای ارشیام که اینجاست.
نگاهی به لباسم انداختم.
لعنتی حالا این ریختی په جوری برم اونجا.
لبم و با حرص گاز گرفتم و رفتم توآشپزخونه. مهربان داشت ظرف میوه رو آماده می کرد.
مهربان من گشنمه.
عزیزم الان نهارت و میارم. بذار این و ببرم. همین جا می خوری یا تو سالن.
اوف همینجا. با این قیافه ام عین دلقک کجا برم. تازه ارشیام هست.
وا مادر کجات عین دلقکه. تازه شدی عین یه خانم خوشکل. آقا ارشیام چکار به تو داره بنده خدا.
تکیه دادم به کابینت و گفتم:
اره خیلی خوشکل شدم الان برم بیرون ببین ماکان چه جوری دستم بندازه.
وا مادر چرا دستت بندازه؟
شما ماکان و نمی شناسین؟
مهربان سری تکان داد و با ظرف میوه از در خارج شد. دوباره به خودم نگاه کردم. دامن لباس تا زیر زانوم اومده بود و ساق پاهام معلوم بود.
ارشیا منو اینجوری ببینه لابد پا میشه در میره. ولش کن نمی رم اصلا.
مهربان برگشت و گفت:
بابات گفت نهار خوردی بری ببینتت.
مهربان من که گفتم نمی رم.
مهربان غذار و برام کشید و گذاشت جلوم و گفت:
مادرجان بس که عین پسرا گشتی فکر میکنی خیلی تو چش میای ولی الان تازه شدی عین بقیه دخترا.
قاشقمو پر کردم و گفتم:
وای خدا کی گفته هر کی بلوز شلوار بپوشه عین پسراس خوب من اونجوری راحت ترم. با دامن باید همش مواظب باشی. ادم معذبه دیگه.
مهربان یه لیوان آب و ظرف سالادم گذاشت جلوم و گفت:
به نظر من خیلی خوبه. حالا خود دانی.
با دهن پر گفتم:
من معنی این خود دانی رو نفهمیدم. چهار ساعت از آدم ایراد میگیرن بعدم میگن هر جور خودت دلت خواست.
مهربان با اخم گفت:
خدا رو شکر که مامانت اینجا نیست وگر نه سکته می کرد با دهن پر حرف می زنی.
شونه راستمو بالا انداختم. انگار بدنم خودش حواسش بود که دست چپم تعطیله.
نهارم که تموم شد یواشکی رفتم طرف پذیرائی. هنوز ارشیا نشسته بود.
من نمی دونم این کار و زندگی نداره خودش خونه نداره که مدام اینجاس.
دوباره موهامو از روی چشمم عقب زدم و رفتم تو پذیزائی از همون دور سلام کردم و پشت یه مبل وایسادم تا پاهام معلوم نشه.
همه جواب دادن که بابا گفت:
بیا اینجا ببینمت.
چون دلم نمی خواست برم جلو یه زیر چشمی به ارشیا نگا کردم نگاهش به دستهاش بود. گفتم:
خوب از اینجام دارین می بینین دیگه.
ماکان با ابروهای بالا رفته نگام کرد و گفت:
این چیه پوشیدی؟
پوف شروع شد.
لباسه! مگه نمی بینی؟
بابا هم خندید وگفت:
خوب بابا جان بس این مدلی نپوشیدی تازه گی داره واسمون.
ارشیا یه لحظه نگاهشو اورد بالا و دوباره به دستاش خیره شد.
چه عجب!
مامان با حرص گفت:
موهاتو هم از روی چشمت بزن کنار.
وای خدا چرا اینا به همه چیز من گیر میدن.
مامان چقدر بگم من راحتم اینجوری!
ماکان انگار که بخواد مسخره ام کنه گفت:
حالا چرا اون پشت سنگر گرفتی؟
یه چش غره بش رفتم و گفتم:
اومدم سلام کنم و برم بعد با چشم به پاهام و ارشیا اشاره کردم.
ابروهای ماکان بالا رفت و منم برگشتم که از پذیرائی برم بیرون که ماکان گفت:
هی لیمو شیرین قهر کردی؟
برگشتم بش دهن کجی کنم که دیدم ارشیام داره می خنده.
این امروز یه چیزیش هست. کارای غیر متعارف انجام میده.
.

 




:: موضوعات مرتبط: رمان تایپی , رمان یک بار نگاهم کن , ,
:: برچسب‌ها: رمان تایپی یک بار نگاهم کن ,
:: بازدید از این مطلب : 2075
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 27 مهر 1392 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: